
حسن مقنی عمرش را در کوهسنگی با اسبها گذراند
فرزند گمانعلی یادش نمیآید دقیقا از کی عاشق اسبها شد. حتی آن روزی که اسب روسیِ وحشی با سُمش راست کوبید بین دو ابرویش و چشم چپش را از حدقه درآورد و کور شد هم مسئلهای نبود که از اسبها متنفر شود یا کارش را کنار بگذارد.
حسن مقنی حالا شصتسالگی را گذرانده است و هنوز هم مثل قبل در گوش اسبهایش چیزهایی زمزمه میکند و حرفهایی میزند و روی یالهایش دست میکشد و دل میدهد و قلوه میگیرد. میگوید اسب بد چیزی است، خیلی خاطرخواه دارد و زود آدم را جذب میکند.
او حالا یکی از قدیمیترین کالسکهدارهای کوهسنگی است که پیشهاش را پسرش اداره میکند و خودش کمتر پا پیش میگذارد، اما وقتی از او خواستیم از خاطرات و مخاطراتش در این حرفه بگوید، دوباره عین یک سورچی تیزوبز نشست پشت کالسکه خاطراتش که همیشه در جانش زنده است و تا توانست تازاند.
نصف روز مدرسه، نصف روز درشکه
مقنی، بچه میدان مجسمه یا همان شهدای فعلی است. پدرش توی بقالیهای آن دوره، بارنگهدار بود و مادرش هم خانهدار. یازدهساله بود و همزمان که توی مدرسه ۱۵ بهمن درس میخواند، یکهو دید بهجای بازی با همکلاسیهایش، رفته توی کاروانسراها و گاراژهای اطراف میدان مجسمه و خیره شده به اسبهای کالسکه و توی خیالش، افسار درشکه تکاسبهای را دستش گرفته و همه شهر را با آن گشته است. اما از یکجایی به بعد خیالبافیهایش رنگ حقیقت به خود گرفت و شد شاگرد حاجغلامرضا که تبار یزدی داشت و صبحبهصبح یکی از کارمندهای شهرداری را از خانهاش میبرد سر کار و برمیگرداند.
مقنی میگوید: من دیگر از سال۵۵ کارم همین بود. اما از دو سال قبلتر، خیلی آن دوروبرها بودم. خیلی که چه عرض کنم؛ همیشه توی کاروانسراها کنار درشکهها و اسبها میپلکیدم. البته حاجغلامرضا، پدرم را میشناخت و با نشست و برخاستی چندماهه دید هوایی این اسبها شدهام. قبول کرد کنارش باشم.
او سرویس رفتوبرگشت یکی از کارمندان بود؛ یعنی آقایی به اسم بهرآبادی را که مسئول امور مالی شهرداری بود، صبحها از خانهاش برمیداشت و دم شهرداری پیاده میکرد و ظهر ساعت۲ برمیگرداند خانهاش. نصف روز مدرسه بودم و نصف دیگر روز روی کالسکه. البته همان نصف روز هم در میرفتم و از مدرسه فرار میکردم.
مادر خدابیامرزِ حسن، دربهدر دنبالش میگشت تا شاید بتواند او را به سر درس و مشقش برگرداند، اما به قول خودش خیال سربهراه شدن نداشت؛ «دیگر درس و مشق به جانم نمیچسبید. همه فکر و ذکرم درشکه بود و اسب. یادم میآید هنوز سن و سالی نداشتم که موقع کار با درشکه حاجغلامرضا توی راه میلکاریز که حالا شده است موسویقوچانی یکبار چرخ عقب شکست و معطلمان کرد. با یک درشکه دیگر رفتم و چرخ یدک آوردم و خلاصه راستوریستش کردم.»
او دستی به یال اسبش میکشد و میگوید: ایستگاه مرکزی درشکهچیها، پایینخیابان بود و باقی ایستگاهها هم در محدوده شهری. آن موقع اغلب دوروبر حرم جمع میشدیم، چون بیشتر، آن اطراف مسافر داشتیم.
مقنی یادش میآید از ایستگاه چهاراه عامل و خط میلکاریز مسافر میزد و میرفت به ایستگاه محمدآباد که نفری سهزار کرایهاش بود؛ یعنی اگر مسافر، کشتارگاه پیاده میشد کرایهاش میشد دوزار و اگر تا خودِ محمدآباد مینشست میشد سهزار یا نیمقران. این سالها دیگر حاجغلامرضا از نا افتاده بود و نمیآمد سرکار. ۸۵ سال سنش بود. برای همین ریشوقیچی افتاد دست مقنی. اما یک مشکل اساسی وجود داشت: پاهای حسن مقنی روی درشکه خواب میرفت.
شبها خواب اسب میدیدم
حسنِ شانزدههفدهساله، قدکوتاه بود و جثه ریزهمیزهای داشت. برای همین نمیتوانست روی صندلی راننده بنشیند و ناچار بود بایستد. اگر مینشست، پاهایش آویزان میشد و خواب میرفت؛ «تا سالها، صبح به صبح، ایستاده، با درشکه، میرفتم میدان ترهبار نادری که حالا شده چهارراه میدانبار. از آنجا بار و مسافر میبردم. از سال۵۵ که زائران میآمدند کوهسنگی من هم آمدم اینجا. دردسرش کمتر بود و درآمدش بیشتر.
از سال۵۵ کارم همین بود. اما از دو سال قبلتر، خیلی آن دوروبرها بودم؛ همیشه توی کاروانسراها کنار درشکهها و اسبها میپلکیدم
آن موقع نان و آب و درس و مشق رفته بود کنار و فکر و ذکرم شده بود اسب. شبها خواب اسب میدیدم، با اسبها بیشتر از آدمیزاد حرف میزدم. انگار با آنها حالم خوب بود. طبیعی هم بود. بیشتر وقتم در روز با این حیوان خدا سر میشد. آن سالها با همهجور اسبی هم سروکار داشتم. البته بیشتر اسبها آن موقع توی مشهد اسب کُردی بود.»
۵تومان حق حساب به رئیس کلانتری
درشکه داشتن در کوهسنگی آن موقع نیازی به مجوز نداشت ولی اگر میرفتی دور حرم قصه فرق میکرد. مقنی یادش مانده است که با چه راهکاری، بیحرفوحدیث، میتوانستی دور حرم کار کنی؛ «موقع استانداری ولیان، دور حرم نردهکشی بود و هیچ وسیلهای رفتوآمد نمیکرد جز درشکه. ۱۰ شب تا ۱۲ شب به رئیس کلانتری چهارم که با جیپش میآمد و ما هم با درشکه، پنج تومان حق حساب میدادیم. این پول را مستقیم به دستش نمیدادیم که مبادا صورت خوشی نداشته باشد. یک پاکت میوه دستش میدادیم. پنجتومان را میانداختیم مابین گلابی و سیب توی پاکت و تقدیم کلانتر میکردیم که دست از سر درشکهچیها بردارد.»
مقنی علاوهبر آدمها با درشکهاش اسباب خانه هم به همهجای شهر میبرده است؛ «یادم میآید از میدان مجسمه اسباب عروس و داماد میبردم به قلعه شقا که طرفهای سمزقند است به پونزدهزار. مثل حالا هم تجملات و این قرتیبازیها نبود. یک جعبه بود که داخلش چندتا کاسهبشقاب و ملاقه بود یک والور و چهارتا زیلو و یک دست رختخواب. اعیانِ اعیانش هم یک کمد اضافه بر اینها داشتند و تمام.»
پانزده یا شانزدهسالش بود که اولین اسبش را به ۲۰تومان خرید. مدتی بعد با پسانداز سالها کار توانست درشکهای بخرد به ۶ هزار تومان.
مرگ اسب در تخت جمشید
وقتی سورچی کالسکه باشی و هرروزخدا با مسافر و زائر سروکار داشته باشی بهاندازه موهای سرت دوست و رفیق و آشنا پیدا میکنی. برای مقنی که چانه گرمی دارد و خوشمشرب است و اهل حال، تعداد این رفقا چندبرابر است؛ «یکبار یکی از آنها دعوتم کرد شیراز. خودش کالسکه داشت و عشق اسب بود. دوازده روز آنجا بودم. سال۹۷ بود. اسبها را بار ماشین مخصوص کردند و خودم هم جداگانه راه افتادم و رفتم تخت جمشید.
سیزدهبه در بود، اما روز تلخی شد برایم و خاطرهاش هنوز اذیتم میکند. اسبی داشتم که آنجا تلف شد. رفته بودم کوه رحمت، پشت تخت جمشید. سیزدهبهدری با همین دوست و آشنای خودمان رفته بودم آنجا. یکی از همان آشناها خیلی طالب اسب ما بود. گفتم مال پسرم است و مال من نیست.
او هم برگهای خرزهره را که سمی است، داده بود اسب خورده بود و زبانبسته فوری تلف شد. زنگ زدند که بیا. رفتم دیدم زبانبسته خشک شده. خیلی غصه خوردم. چندسالی بود داشتمش. توی مشهد در تیزپایی اسبی به گرد پایش نمیرسید. پنجاه کیلومتر فقط یورقه میرفت. با اسب رفتم و بیاسب برگشتم. هر وقت اسم تخت جمشید میآید، یاد آن اتفاق میافتم و حالم خراب میشود.»
یکی داستان است پر آب چشم
آخر سر میپرسم چرا یک چشمش نیست و نبودنش آیا ربطی به اسبها دارد، که دارد. مستقیم هم ربط دارد. موبهمو و لحظهبهلحظهاش را یادش است: «جانم برایت بگوید که ۲۱سالم بود. صلات ظهر ۱۳آبان سال۶۱ پنجشنبه روزی بود. یک اسب وحشی روسی را آورده بودند که من رام کنم. رفیقی داشتم که گفت یک تُک پا بیا این اسب چموش را سر عقل بیاور و برو. آنقدر با این نوع حیوان سروکار داشتهام که یکی از کارهایم رامکردن اسب سرکش است. کاری میکردم که ترس اسب بریزد. همراهیاش میکردم. بالاخره بعداز کلی بدقلقی رفیق میشدیم و خلاصه بعد از چند روز میشد اسبی رام و تودلبرو.»
موقع استانداری ولیان، دور حرم نردهکشی بود و هیچ وسیلهای رفتوآمد نمیکرد جز درشکه. به رئیس کلانتری چهارم پنج تومان حق حساب میدادیم
آن روز آنها سه نفر بودند که دونفرشان از بچههای درگز بودند؛ «من سمت راست اسب ایستاده بودم که یکی از آن بچهها شلاقی به تن اسب زد و ناغافل اسب لگدی زد و سُمش راست خوابید بین دو ابرویم. رگ عنبیه چشمم قطع شد. چشمم پودر شد. چندسال گذشت ولی مادرم راضی نشد چشم مصنوعی بگذارم. قدیمی بود دیگر. فکر میکرد دکترها میخواهند چشم حیوان بکارند توی چشمم.»
تفریح مردم شدهایم
شهر دیگر شلوغ شده بود و درشکهچیها اجازه نداشتند بیایند توی مسیرهای ماشینرو. کارشان جدیت گذشته را نداشت و شده بود تفریح مردم. برای همین فقط شبها میتوانستند در شلوغی زائران کار کنند. حالا، اما خیلیهایشان دیگر نیستند. گاهی به دعوت مهدهای کودک و مدرسهها میرود آنجا و بچههای کوچک حیوانندیده و شهرزده را با اسب دور میدهد و صدای ذوق و کیفشان تا چندروز کوکش میکند، اما مقنی بازهم گلهمند است؛ چون دیگر جایی نمانده که کالسکه را در آن براند.
مقنی میگوید دوسالی میشود که دوتا کالسکه را خوابانده با اینکه دلش میخواهد کار کند؛ «ما سرجمع خیلی نیستیم. شاید دهپانزدهنفر که همانها چندسر عائله دارند. مدیری، مسئولی متولیای کسی بیاید راهی باز کند برایمان. هرکدامشان هزارتا مشکل دارند و هزینهها هم کمرشکن است.»
شبها ازمابهتران سوار اسبها میشوند
غیر از اینکه سواریگرفتن از اسب و نشستن در درشکه برای ملت جذابیت دارد، رنگ و هیبت و استخوانبندی و شکل و قیافه اسبها هم خاطرخواههای زیادی دارد و میگوید اسب هرچه درشتتر مردمپسندتر.
مقنی از اینجا دیگر به افسانهها و اسطورهها و باورهای مردم راه باز میکند و شکل نابی از اسب را برایمان ترسیم میکند؛ «مشهدیها از اول به اسب علاقه داشتند. اسب از نظر مردم ملائکه است؛ روزی دارد. از قدیم این را میگفتند. اسب پریزاد است. شبها ازمابهتران میآیند سوار اسبها میشوند. یالها و زلفهای بلند اسب را میبافند. اسب سفید طالب زیاد دارد. من خودم به چشم دیدهام. صبحش آمدم بافتنیهای ازمابهتران را باز کردم.»
میگویم واقعا به این افسانهها باور دارد، که تشر میزند؛ «افسانه کجا بوده مرد حسابی؟! عین واقعیت است.»
حسن مقنی حالا با خاطراتش زندگی میکند. او خودش را بازنشسته کرده، اما تفریحش سرزدن به اسبهای کوهسنگی است. از کنار هر کدامشان که رد میشود، چیزی میگوید. دستی به پشت اسبی میکشد، یال یکی را نوازش میکند، به صاحب اسبی توصیهای میکند که این اسبت نفخ کرده، تا دارو دوایش کند.
مقنی آنقدری که با اسبها وقت گذرانده با آدمها نه. او چشمش را پای اسب گذاشت، اما عشقش را زمین نگذاشت.
* این گزارش سهشنبه ۶ خردادماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۱۲ شهرآرامحله منطقه ۷ و ۸ چاپ شده است.